يادش بخير…
روزهاي خوب جنگ
برادري،برابری
همدلي
همزباني
مهرباني
اخوت
همه ي اينها،باهم آنجا جمع بود
ديگر كسي براي ديگري قيافه نمي گرفت
وقتي وارد ميشدي
ميديدي جمعي هست كه نمي توانستي بفهمي كدام
مهدي باكري است
مگر اينكه از قيافه مي شناختي
فرمانده لشگر مي آمد وسط بچه ها مي نشست و صحبت ميكرد؛
وقت ندارد
آن روزها پول و مسئوليت و مطرح نبود؛
مال و رياست مطرح نبود
من نشنيدم كسي بگويد فرمانده
ميگفتند : مسئول
مسئول،به دلهاي نيروهايش حكومت ميكرد
ساده و خاكي مثل همه
روايتگر
حاج رحيم صارمي
دیدگاهتان را بنویسید