شهدا و دفاع مقدس
»پس پدر کی ز جبهه می آید؟«
باز کودک ز مادرش پرسید
گفت مادر به کودکش که «بهار،
غنچه ها و شکوفه ها که رسید«
باز کودک ز مادرش پرسید:
»کی بهار و شکوفه می آیند؟«
گفت مادر که «هر زمان در باغ
غنچه ها لب به خنده بگشایند«
روز دیگر سراغ باغچه رفت
کودک ما به جست و جوی بهار
دید لب بسته است غنچه هنوز
بر لب غنچه نیست بوی بهار
گفت: «ای غنچه های خوب، چرا
لبتان را ز خنده می بندید؟
زودتر بشکفید و باز شوید
آی گل ها، چرا نمی خندید؟«
گاه با غنچه ها سخن می گفت
گاه خواهش ز غنچه ها می کرد
گاه گلبرگ غنچه ای را نرم
با سر انگشت خویش وا می کرد
دیدگاهتان را بنویسید