شهدا و دفاع مقدس

منتشر شده در 08 اسفند 1395
اندازه قلم

به بهانه هفته پر افتخار دفاع مقدس

مناجات با خدا-شهدا و دفاع مقدس

 

هو العشق و هو الحیّ و هو الهو
خوشا هو هو زدن با حضرت او
به نام او که دل را چاره ساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
چراغی مرده ام، دل کن دلم را
به بسم الله، بسمل کن دلم را
بگیر این دل، دل ناقابلم را
به امیدی که بگدازی دلم را
بده حالی که حالی تازه باشد
که هر فصلش وصالی تازه باشد
مدد کن لحظه ای از خود گریزم
که تاریک است صبح رستخیزم
تمام فصل من شد برگ ریزان
بده داد منِ از خود گریزان
الهی سینه ای داریم پُر سوز
تبسم کن در این آیینه یک روز
تبسم کن، تبسم کن، الهی!
مرا در عطر خود گم کن، الهی!
من از کوه و درختی کم نبودم
شبی با من تکلم کن، الهی!
همه حیران، چون موساییم در طور
تجلی کن، شبی، یا نور، یا نور!
تجلی کن که ما گم کرده راهیم
ببخشامان که لبریز از گناهیم 

الهی سر به زیران تو هستیم
اسیرانیم، اسیران تو هستیم
اسیرانی سراسر دل پریشیم
الهی، ما گرفتاران خویشیم
الهی الامان از نَفْس بد کیش
اسیر تو گریزان است از خویش
دلم سرگرمِ کارِ هیچ کاری
امان از این پریشان روزگاری
نه گفتارم به کار آمد، نه رفتار
گرفتارم، گرفتارم، گرفتار
دلا برخیز، از این بیهوده برخیز
به چشمانم چراغ گریه آویز
از آن ترسم که در روز قیامت
نیاید دل به کار سوختن نیز
الهی ما نیازیم و تو نازی
غم ما را تو تنها چاره سازی
الهی درد این دل را دوا کن
همین امشب مرا از من جدا کن
دعا کن یک سحر در خود برویم
بگویم آن چه را باید بگویم
دلم را شعله ی آه سحر کن
مرا در یک دوبیتی مختصر کن
«الهی درد عشقم بیش تر کن
دل ریشم از این غم، ریش تر کن
از این غم گر دمی فارغ نشینم
به جانم صدهزاران نیشتر کن*»

بده ساقی! سبویی حال گردان
مرا از اهل بیت مِی بگردان
خداوندی که مِی را خضرِ من کرد
به نام عشق، آغاز سخن کرد
می یی خواهم که باشد نغمه ی او
هو العشق و هو الحیّ و هو الهو
می یی تا زیر و رو سازد دلم را
به شطّ آتش اندازد دلم را
می یی تا در دلم باران بگیرد
صدایی مرده امشب جان بگیرد
می یی تا بگذرم از هر چه هستی
برقصم در نماز شور و مستی
دعا کن آتش می در بگیرد
جنون، جان مرا در بر بگیرد
مرا زندان تن کرده است دلریش
جنون کو؟ تا رهایم سازد از خویش
کجایی ای جنونم، ای جنونم؟
شکست افتاده در سقف و ستونم
کجایی ای منِ از من رهیده؟
بچرخانم چو تیغ آب دیده
رهی دارم که پایانش عدم نیست
اگر عالم شود شمشیر، غم نیست
مبین آیینه ی رازم شکسته است
صدایم مرده و سازم شکسته است
دلم را تکه ای عرش برین کن
مرا سرشار از نور یقین کن
الهی باده ام بی آب و رنگ است
بنوشانم که دیگر وقت، تنگ است
به حقّ سوره ی می، سوره ی خم
به روی ما تبسم کن، تبسم
مدارا کن، مدارا با اسیری
بده ساقی «می روشن ضمیری»
ببر ما را به کوی می فروشان
بنوشان باده از جامی خروشان
بگردان و بگردان و بگردان
بنوشان و بنوشان و بنوشان
«چو مستم کرده ای مستور منشین
چو نوشم داده ای زهرم منوشان»**
وصیت می کنم صبحی که مُردم
مرا در خلعتی از می بپوشان
دلم وقف شما ای می پرستان
سرم نذر شما ای باده نوشان
شب قدر آمد ای ساقی دوباره
ببر ما را به کوی می فروشان
بده جامی که جانم جان شود باز
برآید از خم و خمخانه، آواز
بده ساقی، میِ زاینده هوشی
شرابِ عرشیِ خورشید جوشی
می محرابی تهلیل گویی
می «اسرایی» «معراج» پویی
می یی خواهم که رحمانی ست حالش
می من چارده قرن است، سالش
می یی خواهم که حالم را بداند
برایم تا سحر «حافظ» بخواند
شفابخش دل بیمار باشد
«الهی نامه» ی عطار باشد
می یی کز هر رگش «الله» جوشد
خط جورش خطایم را بپوشد
می یی خواهم که تا خویشم برد راه
می لبریز «حمد» و «قل هو الله»   

می یی که «قل هوالله احد» گوست
می یی که قلقلش فریاد هوهوست
می من پنج نوبت در سپاس است
به رنگ، آتش، به بو، لبخند یاس است
می یی خواهم نماز شب بخواند
دعای ندبه زیر لب بخواند
می من هر سحر گرم اذان است
کمیل ابن زیادِ ندبه خوان است
شب قدر است تا دل پر بگیرد
می یی خواهم که قرآن سر بگیرد
شب قدر است و صبح سرنوشت است
می یی خواهم که تاکش از بهشت است
می یی که روز و شب در ذکر هوهوست
می یی که هر سحر «حیّ علی…» گوست
شما باران هوهو دیده بودید؟
میِ «حیّ علی…» گو دیده بودید؟
می یی خواهم می یی از خمّ لبیک
می «لبّیک اللهم لبیک»
می یی خواهم برقصاند فلک را
می «یا لیتی کنّا معک» را
می یی خواهم که یا مولا بگوید
حسینم وا، حسینم وا بگوید
جهان مست و زمین مست و زمان مست
بیا ساقی که ما رفتیم از دست
خرابم کن که آبادم کنی باز
فنایم کن که ایجادم کنی باز
دخیلی بسته ام بر دسته ی جام
دلم را جامی از می کن سرانجام
شب است و غیر تب، تابی ندارم
ز دست مثنوی خوابی ندارم
رها کن بازیِ قول و غزل را
ستایش کن کریم لم یزل را
شدم دل خسته از نازک خیالی
به فریادم رس ای آشفته حالی
خوشا شعری که یک سر شور باشد
اناالحق گفتن منصور باشد

چراغی از قدح روشن کن ای دل
لباسی از غزل بر تن کن ای دل
من از اول غمم ضرب المثل بود
شروع مثنوی هایم، غزل بود
غمی دارد دل غربت سرشتم
در این دوزخ چرا گم شد بهشتم؟
خطوط دست من از جنس داغ است
من از روز ازل حسرت سرشتم
ز تار و پود باران و دوبیتی ست
غزل هایی که در غربت نوشتم
گلی بودم بهشتی، اینک اما
چو خاری پشت دیوار بهشتم
اگر سی روزِ ماهم روزه داری ست
شب قدری ندارد سرنوشتم
ز خشتم بعد از این خمخانه سازید
که اول نیز از خُم بود خشتم
مرا دوشینه شام دیگری بود
به روی شانه ام بال و پری بود
اذان گفتند، آهم آتشین شد
دلم با جبرئیلی همنشین شد
اذان گفتند سر بردیم در چاه
ستاره بود و من، من بودم و ماه
چنان سر در دل خُم کرده بودم
که نام خویش را گم کرده بودم
همین امروز حالی داشت حالم
ولی امشب چه سنگین است بالم
چه شد آن شادی دوشینه ی من؟
چرا غم خیمه زد در سینه ی من؟
چه شد آن حالِ دیگرگون کجا رفت؟
بگو آن شادیِ محزون کجا رفت؟
چه شد ساقی میِ از خود گریزم؟
شرابِ شب نشینِ صبح خیزم؟
چه شد ساقی! سحر شد می نیامد؟
تب من بیش تر شد، می نیامد
کسی کو تا به هوشم آورد باز؟
به کوی می فروشم آورد باز
به جانم باده پی در پی بریزد
به جام من دو رکعت می بریزد
خوشا دردی که با شادی عجین است
خوشا اشکی که شادی آفرین است
خوشا با بیدلان رقصی از این دست
«خمستان در سر و پیمانه در دست»***
من امشب می پرستی می فروشم
به خواب صحو رفته عقل و هوشم
یکی شد سُکر و صحوم، عقل و دینم
هوای گریه دارد آستینم
چه سُکر و صحو شادی آفرینی
«مقام» شادی و «حال» حزینی
دگر «حلاج» روحم «بوسعیدی» است
دلم امشب «جنید بایزدی» است
همه اعضای من امشب زبان اند
همه رگ های من، آواز خوان اند
چنان سرمست از شُرب طهورم
که می سر می زند فردا ز گورم
من از دلدادگان کوی اویم
مرید خانقاه روی اویم
کی ام؟ از جرعه نوشان جلالش
مقیم آستانِ بی زوالش
بگو مستان به خاکم می فشانند
بزن نی تا صراحی ها بخوانند
الهی، سُکر این می را فزون کن
به حقّ می مرا از من برون کن
خوشا آنان که دل را چاک کردند
اگر سر بود، نذر تاک کردند
من امشب سوزِ دل از نی گرفتم
شفای تازه ای از می گرفتم
چه شکّرها ز نی می ریزد امشب
سر ما نُقل و مِی می ریزد امشب
بیا ای عشق، ما را زیر و رو کن
به جای باده آتش در سبو کن
بیا ای عشق، خون جام ما باش
نماز صبح و ظهر و شام ما باش
بگو مستان ربّانی بیایند
یلان در خدا فانی بیایند
همان هایی که اهل سوز و سازند
همان هایی که دائم در نمازند
همان هایی که خاطرخواه شانم
مرید «مشرب الارواح» شانم
همان هایی که دریای یقین اند
گهرهای «صفات العاشقین» اند
همان هایی که ماه آسمان اند
دعاهای «مفاتیح الجنان» اند
همه افکنده بر خورشید، سایه
خدا مردانِ «مصباح الهدایه»
همه عارف دلِ «شرح تَعَرُّف»
همه در عشق، ابراهیم و یوسف
همان هایی که در طیّ طریق اند
چو ابراهیم در بیتِ عتیق اند
زمین را صد دهان تهلیل دیدند
زمان را صور اسرافیل دیدند
همه مستان بزمِ قاب قوسین
همه نورالقلوب و قرة العین
همان هایی که با او می نشینند
خراب از سُکر «کنز العارفین» اند
میان خون خود گرم سجودند
بلانوشانِ «اسرار الشّهود»ند
خوشا نام آوران کوی اعجاز
شقایق سیرتان «گلشن راز»
خوشا آن دل که با روحش، بحل کرد
بدا دنیا که ما را خون به دل کرد
خوشا مستی که دل را نذر «می» کرد
دو عالم راه را یک لحظه طی کرد
خوشا آنان که پیش از مرگ، مُردند
به راز عشق پی بردند و بردند
«خوشا آنان که جانان می شناسند
طریق عشق و ایمان می شناسند
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان
شهیدان را شهیدان می شناسند»****
×××
*باباطاهر
**حافظ
***خمستان در سر و پیمانه در دست است مست من(بیدل دهلوی)
**** از دوبیتی های علیرضا قزوه

 

مطالب مرتبط
نوشتن دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*