نذر مادر شهید امیدی
مادری که جنازه ی شهیدش هیچ وقت برنگشت
و او همیشه تا بند آمدن باران زیر باران می مانَد و می گوید الآن پسرم زیر باران است…
من نیز باران می شوم باران که می گیرد
در من دوباره خاطراتت جان که می گیرد…
این حرف های سخت مثل شعر می بارند
از سینه ام، با من غمت آسان که می گیرد
با هر صدای در به شوقت هول… اما نه
قلبم دوباره تیر… آه… آن سان که می گیرد
آن قدر آش پشت پا را می پزم مادر
آن قدر می خوانم دعا تا آنکه می گیرد
من چشم هایم را به رؤیای تو مدیونم
آری به جایش داده این را، آن که می گیرد
یک پیرهن، یک چفیه، یک عکس از تو جا مانده ست
یک مادر و یک ختم الرّحمن که می گیرد
من خوب می دانم که بامم را تو می روبی
تو هیچ می دانی برایم نان که می گیرد؟
هر روز مهمان شقایق های گلزارم
جسمم اگر خسته ست، روحم جان که می گیرد
***
مادر نبودی تا بفهمی هیچ کس جای
قلب تو را در سینۀ زخمی نمی گیرد
دیدگاهتان را بنویسید