برای جانبازان موجی
می پری از خواب و می گویی: “مریوان را زدند!”
بچه ها قیچی شدند و باز مهران را زدند
آه؛ ای تصمیم کبری در دل میدان مین!
در میان مشق درسِ باز باران را زدند!
زخمِ بستر داغ بود و دست هایت داغ تر
مثل بهمن سینه ی سرد زمستان را زدند
بالِشَت چنگال بر دستان خود می گیرد و
باز نجوا می کنی: “یارِ دبستان را زدند!”
خواب می بینی ملخ ها شهر را پُر کرده اند
مثل زالو گوش تا گوشِ خیابان را زدند
چشم می گردانی و وحشت تو را پُر می کند
پشتِ سر وقتی تمام هم قطاران را زدند
آه؛ ای فرمانده ما داریم عادت می کنیم؛
در خبرها آمده؛ “دیروز قرآن را زدند؟!”
باز هم در تیترهای روزنامه خوانده ایم:
در فلان کشور دو بانوی مسلمان را زدند
پیکرِ خونین کودک ها در آغوشِ کتاب؛
بمب ها در غزه هم ده ها دبستان را زدند
آه ای فرمانده! سنگین است وقتی بشنوی،
فتنه ها حتی بسیجی های تهران را زدند
بت پرستان؛ مومنان را در میانمارِ فقیر
حمله بردند و به ظاهر نسلِ ایمان را زدند
تخت تو تختِ سلیمانی ست؛ اصلاً غم نخور!
من نخواندم هیچ جا “تختِ سلیمان را زدند!”
می رسد روزی که ما با تو تماشا می کنیم؛
بر دلِ دیوارِ کعبه، نامِ یاران را زدند!………….
دیدگاهتان را بنویسید