شهدا
عمری گذشت و یوسف ما پیرهن نداشت
آری که پیرهن نه، که حتی کفن نداشت
عمری گذشت و خنده به لب های مادرم
خشکیده بود و میل به دریا شدن نداشت
عمری همیشه قصهی نقاشی ام شده
مردی که دست در بدن و سر به تن نداشت
حالا رسید بعد هزاران هزار روز
یک مشت استخوان که نشان از بدن نداشت
مادر که گفت: شکل تو دارد پدر، ولی
وقتی که دیدمش پدرم شکل من نداشت
فهمیدم از نبودن اندوه جمجمه !
بابا هوای سر به بدن داشتن نداشت
با این چنین رسیدن و آن هم بدون سر
حرفی برای مادرم از خویشتن نداشت
آن شب چقدر مادرم از غصه گریه کرد
بیچاره او که چاره به جز سوختن نداشت
دیدگاهتان را بنویسید