شهدا

منتشر شده در 09 اسفند 1395
اندازه قلم

شهدا

 

عمری گذشت و یوسف ما پیرهن نداشت

آری كه پیرهن نه، كه حتی كفن نداشت

عمری گذشت و خنده به لب های مادرم

خشكیده بود و میل به دریا شدن نداشت

عمری همیشه قصه‌ی نقاشی ام شده

مردی كه دست در بدن و سر به تن نداشت

حالا رسید بعد هزاران هزار روز

یك مشت استخوان كه نشان از بدن نداشت

مادر كه گفت: شكل تو دارد پدر، ولی

وقتی كه دیدمش پدرم شكل من نداشت

فهمیدم از نبودن اندوه جمجمه !

بابا هوای سر به بدن داشتن نداشت

با این چنین رسیدن و آن هم بدون سر

حرفی برای مادرم از خویشتن نداشت

آن شب چقدر مادرم از غصه گریه كرد

بیچاره او كه چاره به جز سوختن نداشت

مطالب مرتبط
نوشتن دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*