صفحه اصلی »
اخبار » اخبار محافل شهدا » روایتگری سردار محمد وفایی

روایتگری سردار محمد وفایی

منتشر شده در 08 شهریور 1395
اندازه قلم

روایتگری سردار محمد وفایی

#سردار_محمد_وفاييهمه ي كارها آماده شد يه بنده خدا به من گفت :حاج آقا من مي نشينم پشت بولدوزرگفتم :شما هم يه راننده ديگه كار كه تك نفره انجام نمي شه كهمي گفت: يه مطلبي گفت آقا اين طور،براتون نمي تونم بگم حالا يه حرفي يه سري يه قصه اي نمي دونم چي بوده،ولي خيلي دلم […]



#سردار_محمد_وفايي
همه ي كارها آماده شد يه بنده خدا به من گفت :
حاج آقا من مي نشينم پشت بولدوزر
گفتم :
شما هم يه راننده ديگه كار كه تك نفره انجام نمي شه كه
مي گفت: يه مطلبي گفت آقا اين طور،براتون نمي تونم بگم حالا يه حرفي يه سري يه قصه اي نمي دونم چي بوده،ولي خيلي دلم مي گه پر زد كه بره بشينه پشت بولدوزر،حالا اين اول بشينه،گفت: توجيه بود ديگه اين جا رو بگير و تيغه رو بزن و برو بالا.مي گفت: من رفتم كارا رو كردم،جلساتي داشتم كارايي داشتم اين حرف ها بعد برگشتم ديگه دم دماي صبح شده بود و ببينم كارا چقدر رفته جلو؟ آمدم اين اِ هنوز پشت بولودوزره و عجيب اين كه چقدر هم با توجه به اين نوع جنس سنگ و اين جنس كوه و اين وضعيت راه چقدر هم خوب رفته جلو و چه طور شده مسير ديشب از تايم طبيعيه متريه مسافتي طول كشيده،رفتم بولدوزر رو توقف كردم،گفتم: چرا تو هنوز پشت بولدوزري؟گفت: حاج آقامن بهت گفتم:بشينم پشت بولدوزر،گفتم: بنشين ولي تا الان؟ اونايي كه بولدوزر نشسته اند و بولدوزر ديده اند و كار بولدوزر رو مي دونن يك ساعت دو ساعت بنشيني ديگه استخوان برات نمي مونه.دم دم صبح بود گفتم:چه جوري بيارمش پايين ديدم بهترين چيز اينه كه بگم نماز شده تا گفتم نماز شده گفت:مي آم پايين گفت:ايشون اومد پايين سمت راست كه دره سمت چپ صخره،اين تيغه ي بولدوزر كه مي زد مي رفت تپه خاكي،لب خاكه سي – چهل سانت ارتفاع كنار جاده درست مي كرد طبيعتاً، نفر بعدي پشت بولدوزر، من چراغ قوه انداختم جلوي بولدوزر را نگاه كنم مسير رو سمت و سويش رو درست برن،يه خورده بولدوزر رفت جلو من اومدم پشت بولدوزر و چراغ قوه انداختم ببينم اين سنگ ها رو داره جمع مي كنه و درست جمع ميشه،ديدم اون جا يه چشمه اي شكافته شده و آبي راه افتاده توي جاده،دقت كردم چيه؟ فردا مانع مسير ماشين ها و گل درست كردن نشه.بيشتر چراغ قوه اي رو كه اون شب دستم بود كه عراقي ها متوجه نور نشن انداختم ديدم قرمزه نگو نشست خوابش برد افتاد از خستگي خواب وبولدوزر هي روش عقب و جلو رفته بود.بعد مي گفت: جمعش كردم قاطي گل ولاي با استخوان هاي خرد شده له شده زير بولدوزر و گذاشتم توي گوني و بفرستيم بره عقب.

مطالب مرتبط
نوشتن دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*