مردم اهواز خيلي به ايشان علاقه داستند صحبتهايش در دل و روح مردم مي نشست.
در جاده ي سيدالشّهدا نگهبان بودم كه اقارب پرست براي سركشي به محل ما آمد و پس از احوال پرسي و دلگرمي دادن ، به
طرف گردان ١٥١ در جزيره ي جنوبي رفت صبح روز بعد سري به معراج شهدا زدم آنجا تعدادي از افراد بسيجي كار مي كردند
و وظيفه شان اين بود كه شهدا را با گلاب شستشو مي دادند ديدم تلاشهاي زيادي انجام ميدهند علت را پرسيدم : گفتند كه :
پيكر پاك شهيد اقارب پرست و سرهنگ عليايي و سرگرد صديق فرايي و ستوان يكم مرتضوي را آورده اند پاهايم سست و قدرت
تفكر از من سلب شد با صداي بلند شروع به گريه كردم و پس از دقايقي فهميدم كه اين بزرگواران در حين بازديد از گردان ١٥١
مورد اصابت گلوله ي خمپاره قرار گرفته و شهيد شده اند من به همراه پيكر شهدا به اهواز رفتم و در تشييع بي سابقه مردم اهواز
از پيكر اين بزرگواران شركت نمودم آن روز ديدم كه مردم در غم از دست دادن فرد مفيدي چون اقارب پرست چقدر گريه كردند
روايتگر غلامحسين دربندي
دیدگاهتان را بنویسید