- یادواره ها - https://www.yadvareha.ir -

شهدا

شهدا

 

عمری گذشت و یوسف ما پیرهن نداشت

آری كه پیرهن نه، كه حتی كفن نداشت

عمری گذشت و خنده به لب های مادرم

خشكیده بود و میل به دریا شدن نداشت

عمری همیشه قصه‌ی نقاشی ام شده

مردی كه دست در بدن و سر به تن نداشت

حالا رسید بعد هزاران هزار روز

یك مشت استخوان كه نشان از بدن نداشت

مادر كه گفت: شكل تو دارد پدر، ولی

وقتی كه دیدمش پدرم شكل من نداشت

فهمیدم از نبودن اندوه جمجمه !

بابا هوای سر به بدن داشتن نداشت

با این چنین رسیدن و آن هم بدون سر

حرفی برای مادرم از خویشتن نداشت

آن شب چقدر مادرم از غصه گریه كرد

بیچاره او كه چاره به جز سوختن نداشت